چشمي که چرک کرد

فرزانه فراهاني
farzanehf@gmail.com

چشمي که چرک کرد
کوچه ؛ سرد وتاريک؛ مثل يک دالون ؛ تنگ بود وتمومي نداشت؛ پشت سر انگاري که هزار سال باشه ازش رد نشده باشي؛ غريب بود و وسط کوچه جوبي از لجن؛ باريک وطولاني ؛ از سر خسته گي رو زمين پهن شده بود ؛ يه طرف يه سري سايه کج و معوج ؛سياه تر از تاريکي؛ به اش دهن کجي مي کردن. بوي زُهم گنديده گي وقارچ کپک زده تو رطوبت؛ فضا رو پر کرده بود.اون طرف؛ اون طرف ؛ اون طرف... اصلا هيچ" اون طرفي" نبود؛ هيچ بود ؛ هر چي بود سياهي بود و سکوت.انگاري که کور شده باشي و جايي رو نبيني.اما اين "هيچي" داشت ذره ذره تن اش رومي کشيدسمت خودش. تک تک سلول هاش مي خواستن کنده شن وبرن سمت سياهي. يه چيزي ازته دلش مي جوشيد ومي اومد بالا؛ اونوقت مي زد بيرون؛ مي پاشيد رودستهاش و صورتش و گرمش مي کرد؛ تنش مور مور مي شد و مي رفت سمت سياهي؛ بعد..؛ بعد سياهي بزرگ و بزرگ تر مي شد؛ انقدر که او نو...؛ نه؛ همه چي رو مي بلعيد! همه چي سياه سياه مي شد؛ حتي سياه تر از اون کوچه تاريک!
دست هاشو اين ور و اون ور مي کشيد وخنکي يه سطح نم دار رو حس مي کرد؛ هوا سنگين بود و گرفته ؛ طوري که نفس کشيدن براش سخت مي شد.اما بوي نم؛ ته مونده ايي از بوي خاک آب خورده داشت ؛ طوري که دلش مي خواست سطح زير دست اش و گاز بزنه؛ طول که مي کشيد؛ چشمهاش عادت مي کردن به بي نوري اونوقت مي فهميد دور تا دورش و ديوار هاي آجري گرفته ان؛ يه ميز مي ديد که سه تا پايه روش سوار بودن؛ از هر سه تا شون نور باريکي مي اومد بيرون؛انقدر باريک که انگار تونسته باشي دقيقا˝يه پرتو نور و از دسته اش جدا کني.پرتو ها از يه شکاف مي اومدن بيرون و جلو تر مي خوردن به؛ ...به.؛..به نمي دونست چي ولي يه استوانه بود که مي چرخيد؛ آروم اما با صداي تيک تاک ساعت!يه مرتبه کنار گوشش صداي خس خس نفس هاي منقطعي که انگاري نفس هاي آخر صاحبشون ان؛مي شنيد؛ سر شو که مي چرخوند سردي خيسي رو؛ رولب هاش حس مي کرد؛ سرما تمام تنش و مي گرفت؛ يه قدم که به عقب بر مي داشت دوتا دايره سياه مي ديد وسط دو تا سفيدي از حدقه بيرون زده؛ تويه صورت رنگ پريده پر از چروک باگونه هاي گوشتي سرخي که بر آمده گي هايي شبيه جوش هاي چرکي سر سفيد به اشون آويزون بودن؛ لب هاي وارفته اش سفيد بودن وسرش نيمه تاس بود ؛بقيه سرش و تارهاي کم پشت سفيد و ژوليده اي مي پوشوند که رو پيشونيش پخش بودن؛ابرو هاي پر پشت و گره خورده اش جو گندمي بودن و حالت عجيبي به چهره اش مي دادن؛ يهو مردمک هاي سياه ؛ پخش مي شدن؛ مثل جوهر رو يه کاغذ خيس؛ و بعد تو سفيدي حل مي شدن و مي موند دو تا سفيدي که رگه هاي سرخي توشون تکون مي خورن! اونوقت از گوشه يکي شون يه چيزي وول مي خوردومي افتاد پايين؛ بيشترکه نگاه مي کرد؛ مي ديد سفيدي هاي از حدقه بيرون زده پر موجوداتي ان که تو هم مي لولن ومي افتن پايين؛ شبيه به ؛کرم اما لزج و شل!انگاري اون دو تا چشم چرخ گوشت بودن و کرم ها داشتن چرخ مي شدن.
بعدانگار که مي افتاد؛ از يه جاي بلند و دور؛ انقدرکه حس مي کرد گردنش خورد شده! چشم هاشو که بازمي کرد؛ سياهي اتاق اش بودوصداي تق تق کولر که چند روز بود انگار تسمه اش پاره شده بود . قلب اش تند تند مي زد و نفس هاش به شماره افتاده بودن! تنش عرق کرده بود وگردنش خيس خيس بود؛ بلند مي شد؛ آبي به سر و صورتش مي زد و يه مشت دري وري نثار خواب مزخرفي که ديده بود مي کرد؛ بعد دومرتبه رو تخت دراز مي کشيد. تو تاريکي اتاق نگاه اش خيره مي موند رو پوستر سياه و سفيد رو ديوارکه چهره نگران يه شاعره رو نشون مي داد که بچه اشو سفت بغل کرده؛ ملافه رو مي کشيد رو سرشو تا خود صبح وول مي خورد!
توهفته گذشته ؛ به جز اون شبي که جلال پيش اش بود و تا صبح نخوابيده بودن؛ هر شب اين خواب و ديده بود؛ ته دلش اميد وار بودکه اينم مثل هر چيزديگه اي دوره اش تموم مي شه و بعد ديگه حتي يادش هم نمي مونه چه خوابي ديده .
همه چيز ازشب اون روزي شروع شد که لا به لاي اي ميل هاي چرندي که از گروه هاي مختلف ياهو براش مي اومدن؛ ازيه فرستنده نا آشنا چهار تا اي ميل براش اومده بودکه موضوع هر کدوم با اون يکي فرق داشت اما يه جورايي به هم مربوط بودن طبيعي بود که بخواد بدونه جريان چيه اما نوشته هاخونده نمي شدن و فقط موضوع نشون مي داد که بيانيه هايي ان از طرف يه حزب به ظاهر فعال که هنوزدلشون خوشه به حرف!
از اسم دهن پر کن حزب مي شد حدس زد از اون قشر هاي ان که بالا بالايي ها تو جلسات کراوات زده و شيک ؛ سيگار برگ دود مي کنن ؛ به سلامتي ناخن هاي لاک زده پاهاي خانم هاي زيبا مي نوشن و واسه يه مشت جوون ساده مغز قطعنامه صادر مي کنن!!!
ازاين جورفعاليت ها چيزي سرش نمي شد ؛ فقط شنيده بود و هيچ علاقه اي هم نداشت که دنبال اشون بره.
امااز اون روز به بعد هر بار که ميل باکس شوباز مي کرد يه اي ميل جديد از همون فرستنده براش اومده بود ؛ هيچ کدوموباز نمي کردو مي رفت دنبال کار خودش؛ اما نمي دونست چرا احساس نا امني خاصي داره؛ همه جا سنگيني يه نگاه و رو خودش حس مي کرد حتي گاهي تواداره وقتي سرشو سريع مي چرخوند وبه عقب نگاه مي کرد ؛ حس مي کرد يه سياهي خودشو قايم مي کنه . اونوقت چشم هاش سياهي مي رفتن؛ اونقدر که فکر مي کرد شايد ضعيف شده ان.
تصميم گرفته بود ديگه تو اداره سراغ ميل باکس اش نره چون بعد اش به هيچ کاريش نمي رسيد؛چشم هاش به طرز عجيبي درد مي گرفتن وذهن اش مشغول موضوع اي ميل هاي باز نکرده مي موند!
جلال که اين ها رو شنيده بود ؛خنديده بود و پيشنهاد داده بود چند روزي مرخصي بگيره تا با هم برن شمال ويلاي عموش.
يه شب؛ بعد دو هفته لب هاي وارفته و رنگ پريده ء پير مرد تو خواب تکون خورده بودن و يه چيزي زمزمه کرده بود و قبل اينکه زمزمه گنگ و نا مفهوم اش تموم بشه ؛ کرم ها شروع کرده بودن به پايين افتادن ودهن اش بسته شده بود!اون شب از خواب نپريده بود ؛اما صبح که خواسته بود صورتش و بشوره ؛چشم هاش کلي قي داشتن. صبح اش هوا سرد بود؛ وقتي به اداره رسيد ؛ طبق معمول هر روز کامپيوترو روشن کرد و طبق عادت رفت تو اينترنت؛ باز هم اي ميل ؛ دو تا؛ وباز هم با موضوع هاي درد سرساز؛ از گوشه چشم نگاهي به همکاراش انداخت تا ببينه حواس اشون به اش هست يا نه؛مثل کسي که جرمي مرتکب شده باشه؛ از اين مي ترسيد که يکي ازاونها بفهمه چه اي ميل هايي براش مي آد! که يکي شون گفته بود:
-به نظر مي آد ديشب درست و حسابي نخوابيدي نه؟
-نه؛ نه؛ اصلا˝؛ يعني؛ اتفاقا˝خيلي هم خوب خوابيدم
-آخه چشمات دو تا کاسه خونه؛ گفتم شايد خوب نخوابيده باشي
شب بعد؛ پيرمرد تنها فرصت کرده بود بگه "خو. د..تو..بک.ش کنا... " که کرم ها به اش مجال نداده بودن.صبح اون روز چشم هاش باد کرده بودن و گوشه اشون بيشتر قي کرده بود؛ با عجله به طرف اداره راه افتاد ؛ تو راه احساس مي کرد يه ماشين سياه با شيشه هاي دودي همه اش پشت سرشه؛ تو اداره ؛ تو آينه دست شويي چشم هاش سرخ بودن و سوزناک؛يه مشت آب تو دست هاش پر کرد و شستشون؛وقتي دستها شو آورد پايين آب باقي مونده رو دستهاش زرد بود.
مثل هر روز اول رفت سراغ ميل باکس اش بعدش هم يه پرسه تو اينترنت زد ؛ اما يک ربع بعد دوباره صفحه وب رو باز کرد!رفت تو ميل باکس و نگاهي به اي ميل هاي باز نکرده انداخت ودوباره صفحه رو بست ؛ تا ظهر بيشتر از بيست بار اين کار رو کرد وهر بار که به اون ايميل ها نگاه مي کرد چشم هاش بيشتر تيرمي کشيدن ؛ طرف هاي ساعت يک بود که جلال زنگ زد ازش پرسيد:"جلال ؛اگه بازشون کنم چي؟ "جلال گفت ترجيحا˝تو محل کارت اين کار و نکن!
اون شب وقتي که مي خواست بخوابه تو چشم هاش قطره بتا متازون ريخت ؛ فکرمي کرد اثر داره.
سياهي اين بارازهميشه بزرگتر بود؛ قبل از اينکه اون بره به طرف اش سياهي اومد جلو؛ بوي گنديده گي و تعفن تو فضا بيشتر پيچيده بود؛جوب وسط کوچهﺀ تاريک گود تر به نظر مي رسيد! وقتي افتاد تو سياهي سرداب؛ صداي آه پيرمردوشنيد؛سه پرتو نور پر رنگ تر شده بودن و استوانه سريع تر مي چرخيد؛با نگاه اش دنبال مردمک هاي سياه مي گشت که يهو نفهميد چطوري اما سردي لب هاي خيس و چسبناکي رو رو پلک هاش حس کرد.
صبح اش چشمهاش کوچيک شده بودن و قرمز!بد جوري مي سوختن و اصلا نمي تونست باز نگه اشون داره!
تو اداره که پشت ميز نشست احساس کرد چشمهاش شروع به خارش کرده ان ؛ اما اون روز صبح يه جور ديگه اي شده بود؛يه جور خاصي سبک بودو بي خيال تر از هر موقع ديگه اي ؛انگار اصلا تو اين دنيا سير نمي کنه؛ به هيچ چيز فکر نمي کرد؛ ميل باکس اشو که باز کرد يه لحظه انگار که از قبل همه چي و بدونه رفت روي ايميلي به اسم " مانيفست حزب" کليک کرد و تا آخر خوند اش!!!.
طرفاي عصر از مطب چشم پزشک که اومد بيرون يه ماشين سياه با شيشه هاي دودي جلوشو گرفت و آدرس پرسيد ؛ راننده پير مردي بود با يه عينک دودي رو چشم هاش؛ سرش تاس بود وبقيه موهاي سفيده اشو پشت سرش بسته بود.!
دکتر گفته بود؛ آلوده شده ؛چشم چپشو با يه باند بسته بود و چشم راست شو فقط شستشو داده بود؛بعد هم هي زير لب گفته بود؛ عجيبه؛ خيلي عجيبه!!
خيلي وقت بود که پياده روي نکرده بود؛راه افتاد؛مسير و از بر بود و احتياجي به دقت نداشت ؛ذهن اش پر بود از چيز هاي مختلفي که عين کرم تو هم مي لوليدن احساس مي کرد هر لحظه ممکنه اين فکر ها از نزديک ترين جاي ممکن بريزن بيرون؛ از ته چشم هاش يه چيزي مي جوشيد؛درد عجيبي داشت.باند و از رو چشمش برداشت و خاروندش.
تو تاريکي سر کوچه جلال منتظرش بود ؛ هوا تاريک بود و سرش پايين ؛ با اين که تابستون بود اما احساس مي کرد سردشه؛بوي بدي به مشام اش مي خورد ؛ زير نور چراغ برق جلال روشو بر گردوند تا چيزي بگه .
صداي جلال و شنيدکه داد مي زد" چشم هات...چش..م هات... نه..نه..."
يه طرف کوچه درخت ها مثل يه سري سايه کج و معوج سياهتر از تاريکي پشت هم وايساده بودن و بهش دهن کجي مي کردن؛ وسط کوچه جوبي از لجن؛باريک وطولاني از سر خسته گي رو زمين پهن شده بود...اون طرف...؛اون طرف ..اصلا هيچ
"اون طرفي نبود"....






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33043< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي